سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دانش آموزان وبلاگ نویس استان کرمانشاه
 

منقول از وبلاگ آقاسید بااجازه:


حکایت,حکایت خدا چه می خورد,حکایت جالب,حکایت های آموزنده

 

حکایت است که پادشاهی از وزیرخود پرسید:


بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد ، و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی.

وزیر سر در گریبان به خانه رفت .

وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟

و او حکایت بازگو کرد.

غلام خندید و گفت : ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد.

وزیر با تعجب گفت : یعنی تو آن میدانی؟ پس برایم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه میخورد؟

- غم بندگانش را، که میفرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را برمیگزینید؟

- آفرین غلام دانا.

- خدا چه میپوشد؟

ادامه مطلب...

[ پنج شنبه 94/2/24 ] [ 9:0 صبح ] [ admin ] [ نظر ]

[ چهارشنبه 94/2/23 ] [ 10:0 صبح ] [ admin ] [ نظر ]

منقول از وبلاگ حریم 313یار مهدی موعود عج:

 

خط

خط خودم !


[ چهارشنبه 94/2/23 ] [ 10:0 صبح ] [ admin ] [ نظر ]

منقول از وبلاگ حریم 313یار مهدی موعود عج:


خط


[ سه شنبه 94/2/22 ] [ 9:0 صبح ] [ admin ] [ نظر ]
یک بار اتفاق افتاد که بچه ها چند روز می گشتند و شهید پیدا نمی کردند. رمز شکستن قفل و پیدا کردن شهید، نام مقدس حضرت زهرا (س) بود. 15 روز گشتیم و شهید پیدا نکردیم. بعد یک روز صبح بلند شده و سوار ماشین شدیم که برویم. با اعتقاد گفتم: «امروز شهید پیدا می کنیم، بعد گفتم که این ذکر را زمزمه کنید:
دست و من عنایت و لطف و عطای فاطمه (س)
منم گدای فاطمه، منم گــــــدای فاطمه (س) »
تعدادی این ذکر را خواندند. بچه ها حالی پیدا کردند و گفتیم: «یا حضرت زهرا (س) ما امروز گدای شماییم. آمده ایم زائران امام حسین (ع) را پیدا کنیم. اعتقاد هم داریم که هیچ گدایی را از در خانه ات رد نمی کنی.»
همان طور که از تپه بالا می رفتیم، یک برآمدگی دیدیم. کلنگ زدیم، کارت شناسایی شهید بیرون آمد. شهید از لشگر 17 و گردان ولی عصر (عج) بود.
یک روز صبح هم چند تا شهید پیدا کردیم. در کانال ماهی که اکثراً مجهو ل الهویه بودند. اولین شهیدی که پیدا شد، شهیدی بود که اول مجروح شده بود. بعد او را داخل پتو گذاشته بودند و بعد شهید شده بود. فکر می کنم نزدیک به 430 تکه بود.
بعد از آن شهیدی پیدا شد که از کمر به پایین بود و فقط شلوار و کتای او پیدا بود. بچه ها ابتدا نگاه کردند ولی چیزی متوجه نشدند. از شلوار و کتانی اش معلوم بود ایرانی است. 15 _ 20 دقیقه ای نشستم و با او حرف زدم و گفتم که شما خودتان ناظر و شاهد هستی. بیا و کمک کن من اثری از تو به دست بیاورم. توجهی نشد. حدود یک ساعت با این شهید صحبت کردم، گفتم اگر اثری از تو پیدا شود، به نیت حضرت زهرا (س) چهارده هزار صلوات می فرستم. مگر تو نمی خواهی به حضرت زهرا (س ) خیری برسد.
بعد گفتم که یک زیارت عاشورا برایت همین جا می خوانم. کمک کن. ظهر بود و هوا خیلی گرم. بچه ها برای نماز رفته بودند. گفتم اگر کمک کنی آثاری از تو پیدا شود، همین جا برایت روضه ی حضرت زهرا (س) می خوانم. دیدم خبری نشد. بعد گریه کردم و گفتم عیبی ندارد و ما دو تا این جا هستیم؛ ولی من فکر می کردم شما تا اسم حضرت زهرا (س) بیاید، غوغا می کنید. اعتقادم این بود که در برابر اسم حضرت زهرا (س) از خودتان واکنش نشان می دهید.
در همین حال و هوا دستم به کتای او خورد. دیدم روی زبانه ی کتانی نوشته است: «حسین سعیدی از اردکان یزد.» همین نوشته باعث شناسایی او شد. همان جا برایش یک زیارت عاشورا و روضه ی حضرت زهرا (س) خواندم.
راوی: حاج حسین کاجی

[ سه شنبه 94/2/22 ] [ 9:0 صبح ] [ admin ] [ نظر ]

 

با آمبولانسی که آرم هلال احمر داشت از این منطقه به آن منطقه می رفتم. روی شیشه ی عقبش نوشته بودم: «همسنگرم کجایی.»

دو شبانه روز نخوابیده بودم. در جاده ی اندیمشک به دهلران، نرسیده به دشت عباس خوابم گرفت. کنار جاده پارک کردم و توی ماشین خوابیدم.

نمی دانم چه مدت خوابم برد که با صدای شیشه ی ماشین بیدار شدم. چوپان عشایری از اهالی کرمانشاه بود که در زمستان دام های خود را این اطراف می آورد.

گفت: «آقا، خیلی وقت است، دنبال شما می گردم.» گفتم: «برای چی؟» گفت: «دنبالم بیا» او با موتور و من پشت سرش حرکت کردم.

رفتیم تا به عین خوش رسیدیم. توی جاده ی خاکی پیچید. حدود سه کیلومتر پیش رفتیم. کنار تپه ی کوچک خاک ایستاد. خاک ها را کنار زد. دو شهید، آرام کنار هم خوابیده بودند. تازه فهمیدم آن بی خوابی و آن خواب بی جا نبوده است.

پرسیدم: «چی شد سراغ من آمدی؟» گفت: «پشت ماشین را خواندم.»


[ دوشنبه 94/2/21 ] [ 10:0 صبح ] [ admin ] [ نظر ]

منقول از وبلاگ آقاسید بااجازه:

 

سال 72 در محور فکه اقامت چندماهه ای داشتیم. ارتفاعات 112 ماوای نیروهای یگان ما بود. بچه ها تمام روز مشغول زیر و رو کردن خاک های منطقه بودند، ولی شهیدی پیدا نمی کردیم. من پیش خودم می گفتم: «یا زهرا (س)! من به عشق مفقودین به این جا آمده ام اگر ما ار قابل می دانی مددی کن که شهدا به ما نظر کنند اگر هم نه برگردیم تهران.» 


روز بعد بچه ها با دلی شکسته مشغول کار شدند. در همین حین درست روبه روی پاسگاه بیست و هفت، یک «بند» انگشت نظرم را جلب کرد با سرنیزه مشغول کندن زمین شدم و سپس با بیل وقتی خاک ها را کنار زدم یک تکه پیراهن از زیر خاک نمایان شد. مطمئن شدم که باید شهیدی در این جا مدفون باشد. خاک ها را بیشتر کنار زدم پیکر شهید کاملاً نمایان شد خاک ها که کاملاً برداشته شد متوجه شدم شهیدی دیگر نیز در کنار او افتاده به طوری که صورت هر دویشان به طرف همدیگر بود. 


با احتیاط خاک ها را برای پیدا کردن پلاک ها جست وجو کردند با پیدا شدن پلاک ها آن دو ذوق و شوقمان دوچندان شد. در همین حال بچه ها متوجه قمقمه هایی شدند که در کنار دو پیکر قرار داشت هنوز داخل یکی از قمقمه ها مقداری آب بود. پیکر های مطهر را از زمین بلند کردیم در کمال تعجب مشاهده کردیم که پشت پیراهن هر دو شهید نوشته شده: «می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم...»




[ یکشنبه 94/2/20 ] [ 12:0 عصر ] [ admin ] [ نظر ]

 


 

نوروز آن سال با شب ولادت آقا امام رضا(ع) مصادف شده بود. در سنگر بچه های لشکر 31 عاشورا جشن گرفته بودند. آخر مراسم، نوبت من شد که بخوانم.

نمی دانم چرا دلم دامن گیر آقا قمر بنی هاشم (ع) شد. عرض کردم:«ارباب! شما مزه ی شرمندگی رو چشیدید، نگذارید ما شرمنده ی خانواده شهدا شویم.»

فردا صبح از بچه ها پرسیدم: «رمز امروز به نام کی باشد؟» فکر می کردم چون روز ولادت امام رضا(ع) بود، همه می گویند «امام رضا(ع)».

اما حاج آقا گنجی گفت: «یا اباالفضل». گفتم: «امروز روز ولادت امام رضا(ع) است».

گفت: «دیشب به آقا اباالفضل(ع) متوسل شدیم. امروز هم به نام ایشان می رویم، عیدی را از دست آقا بگیریم.»

نخستین شهید پس از چند دقیقه پیدا شد. بسیار خوشحال شدیم. نام شهید هم روی کارت شناسایی و هم روی وصیت نامه ای که شب عملیات نوشته بود، حک شده بود: «شهید ابوالفضل خدایار، گردان امام محمد باقر، گروهان حبیب، از کاشان.»

بچه ها گفتند: توسل دیشب، رمز حرکت امروز و نام این شهید، با هم یکی شده است. نمی دانم چرا به زبانم جاری شد که اگر نام شهید بعدی هم ابوالفضل بود، اینجا گوشه ای از حرم آقا است. .......داشتم زمین را می کندم که دیدم حاج آقا گنجی و یکی دیگر از بچه های سرباز، داخل گودال پریدند. از بیل مکانیکی پیاده شدم. خیلی عجیب بود. یک دست شهید از مچ قطع شده بود. آبی زلال هم از حفره ی خاکریز بیرون می ریخت.

گفتم حتماً آب از قمقمه شهید است؛ اما قمقمه ی شهید که کنارش پیکرش بود خشک خشک بود. نفهمیدم آب از کجا بود که با پیدا شدن پیکر، قطع شد. وقتی پلاک شهید را دیدیم، دیگر دنبال آب نبودیم «شهید ابوالفضل ابوالفضلی،گردان امام محمد باقر(ع)،گروهان حبیب، از کاشان.....هر کجا نام تو آید به زبان ها حرم است.

 

 


[ یکشنبه 94/2/20 ] [ 10:0 صبح ] [ admin ] [ نظر ]

منقول از وبلاگ حریم 313یار مهدی موعود عج:


پشت سر ، مرقد مولا...

روبه رو ، جاده و صحرا...

بدرقه ، با خود حیدر...

پیش رو ، حضرت زهرا...

اینجا هرکى هرچى داره نذر حسین کرده...

هرستونى که رد مى شیم سیل جونمرده...

یاحسین لبیک !

اومدیم پاى پیاده...

روز و شب تو دل جاده...

اومدیم مولا ببینه شیعه مشتاق جهاده ! 

تا دم آخر مى مونیم پاى همین مکتب!

مرده باشه مگه شیعه ، تنهاشه زینب!

یاحسین لبیک !


[ شنبه 94/2/19 ] [ 9:0 صبح ] [ admin ] [ نظر ]

 

منقول از وبلاگ آقاسید بااجازه:

 

خیلی سخت است که انسان بخواهد در مورد کسی اینطور با قطعیت صحبت کند مگر اینکه مدت زیادی را با او زندگی کرده باشد

بنده حدود سی سال با حسن بودم و حتی یکبار ندیدم او برای نمازش وضو بگیرد چون دائم الوضو بود و می گفت :

 نباید بدون وضو بر روی زمین خدا راه رفت

 می گفت زمین جای جمع کردن ثواب است


[ جمعه 94/2/18 ] [ 10:0 صبح ] [ admin ] [ نظر ]
<      1   2   3   4      >
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 20
بازدید دیروز: 24
کل بازدیدها: 138459