خیلی سخته آدم با یادو خاطره ی عزیزش زندگی کنه... . گاهی اوقات که دلش واسش تنگ میشه و شبنم اشکی صورتش نوازش می کنه با یه جمله دلش آتیش می گیره. وقتی این جمله از ذهنت می گذره که عزیزی که حالا دیگه پیشت نیست واسه ی همیشه دیدنش واست می شه یه رویا انگار آسمون دلت می تپه و گریه هات تبدیل میشه به حق حق گریه... . امشب وقتی خانم جون بین نوه هاش می چرخید و عیدی میداد با تمام وجودم بزرگترین خلا زندگیمو احساس کردم.وجودم به یکباره تمنای دیدن آقاجون داشت... . آقاجونی که مدتی هست جمع ما رو ترک کرده! امشب اینقد دلم می خواست آقاجون که یه مرد قدیمی و دوست داشتنی بود هنوز بین ما می بود.بهمون می خندید بهمون عیدی میداد. چقد خوب می شد اگه آقاجون کنارمون بودامشب من می دویدم بغلش و صورتش می بوسیدم....شاید تموم دلتنگی ها م تموم می شد.اما متاسفانه از آقاجون واسه من فقط مونده یه عکسو یه سنگ قبر بی روح... . دلم واسش خیلی تنگ شده...
[ سه شنبه 93/1/12 ] [ 5:32 عصر ] [ admin ]
[ نظر ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |