با آمبولانسی که آرم هلال احمر داشت از این منطقه به آن منطقه می رفتم. روی شیشه ی عقبش نوشته بودم: «همسنگرم کجایی.» دو شبانه روز نخوابیده بودم. در جاده ی اندیمشک به دهلران، نرسیده به دشت عباس خوابم گرفت. کنار جاده پارک کردم و توی ماشین خوابیدم. نمی دانم چه مدت خوابم برد که با صدای شیشه ی ماشین بیدار شدم. چوپان عشایری از اهالی کرمانشاه بود که در زمستان دام های خود را این اطراف می آورد. گفت: «آقا، خیلی وقت است، دنبال شما می گردم.» گفتم: «برای چی؟» گفت: «دنبالم بیا» او با موتور و من پشت سرش حرکت کردم. رفتیم تا به عین خوش رسیدیم. توی جاده ی خاکی پیچید. حدود سه کیلومتر پیش رفتیم. کنار تپه ی کوچک خاک ایستاد. خاک ها را کنار زد. دو شهید، آرام کنار هم خوابیده بودند. تازه فهمیدم آن بی خوابی و آن خواب بی جا نبوده است. پرسیدم: «چی شد سراغ من آمدی؟» گفت: «پشت ماشین را خواندم.» [ دوشنبه 94/2/21 ] [ 10:0 صبح ] [ admin ]
[ نظر ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |