خدا ...
خدا ...
خدا ...
غریب است، بدجوری غریب
آنقدر گناه کرده ام که فاصله شده میان من و او!
آنقدر راه رفته ام در خلاف جریان او!
آنقدر گفت نه و گفتم بی خیال!
آنقدر گفت آری و من خواب بودم!
خواب غفلت!
بازهم دارم دورش می کنم
او جایی نرفته
نزدیک است، همیشه
نزدیک تر از رگ گردن
خودش گفته
چشمانم را می بندم
همه چیزم را می دهم
دنیا، مال، پدر، مادر، خواهر، برادر، فامیل، دوست
همه چیز و همه کس را می دهم
حالا چقدر نزدیک است
چقدر ترس دارد ...
چشمانم را باز می کنم
فقط به دستانم نگاه می کنم
خالی ِ خالیست
نه! کمی بیشتر که نگاه می کنم، چیزهایی می بینم
گناه، گناه، گناه ...
خدایا چه کنم؟ کجا بروم؟ به چه کسی پناه ببرم؟ از کی کمک بخواهم؟
خدایـــــــ ـا...
[ جمعه 93/4/27 ] [ 12:1 صبح ] [ admin ]
[ نظر ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |