سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دانش آموزان وبلاگ نویس استان کرمانشاه
 
[ پنج شنبه 94/2/31 ] [ 10:0 صبح ] [ admin ] [ نظر ]

منقول از وبلاگ آقاسید بااجازه:

 

 حکایت شیطان,حکایت,حکایت آمونده,حکایت جالب,حکایت های خواندنی 

به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان!» لبخند زد.


پرسیدم: «چرا می خندی؟»


پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد»


پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟»


گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام»


با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!»


جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.»


پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟»


پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز !!!»

 


[ چهارشنبه 94/2/30 ] [ 6:57 عصر ] [ admin ] [ نظر ]

منقول از بربال معراجی ها:

 

یک جاده ى خاکى و یک عالمه حرف...

یک دنیا واژه ى بى تفسیر...

یک جاده ى خاکى و ...


[ چهارشنبه 94/2/30 ] [ 6:54 عصر ] [ admin ] [ نظر ]

منقول از وبلاگ آقاسید بااجازه:

 

نگاه همه به پرده سینما بود.
(جشنواره فیلم های 10دقیقه ای ...)
اکران فیلم شروع شد.
شروع فیلم: تصویر سقف یک اتاق بود...
دو دقیقه از فیلم گذشت 
چهار دیقه دیگر هم گذشت 
هشت دقیقه ی اول فیلم تنها تصویر سقف اتاق بود!

 

صدای همه درآمد.

معلول

 

 

 

اغلب حاضران سالن سینما را ترک کردند.

ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین

و به یک کودک معلول قطع نخاع خوابیده روی تخت رسید..


جمله زیرنویس فیلم: این تنها 8 دقیقه از زندگی این انسان بود و شما طاقتش را نداشتید.


پس قدر زندگیتان را بدانید!


[ دوشنبه 94/2/28 ] [ 10:0 صبح ] [ admin ] [ نظر ]

منقول از وبلاگ حریم 313یار مهدی موعود عج:


تازه میخواست دلم سرخوش مبعث گردد

خبر آمد که حسین بن علی را ز مدینه راندند...! کاش افتد به دلش خواهر خودرا نبرد

یا اگربرد دگر دختر خود رانبرد

چند روزیست خدایا که پسر دارشده

یارب ای کاش على اصغر خود رانبرد...

حسین قافله ات نیّتِ سفر دارد

تو میروی و خدا از دلت خبر دارد 

برای بدرقه اُمّ البنین هم آمده است

به جای مادرتان دست بر کمر دارد

مسیرتان،زیاد است و دخترت کوچک

برای دختر تو این سفر خطر دارد

برای قاسم از اینجا زره ببر آقا

برای پیکر او سنگها شرر دارد

میان قافله ات جا که هست با زینب

بگو که چادر و معجر اضافه بر دارد

بیا حسین عوض کن تو ساربانت را

گمان کنم که به انگشترت نظر دارد

یا برای خودت هم کفن بخر آقا

ثواب دارد عزیزم کجا ضرر دارد

تازه میخواست دلم سرخوش مبعث گردد

خبر آمد که حسین بن علی را ز مدینه راندند...! کاش افتد به دلش خواهر خودرا نبرد

یا اگربرد دگر دختر خود رانبرد

چند روزیست خدایا که پسر دارشده

یارب ای کاش على اصغر خود رانبرد... یسنانصیری نیا

عِیدْ اَستْ ،تَمامِ شَهرْ شادَندْ وَلی...

نوکَر ،نِگَرانِ سََفر ِاَرْبابْ اَستْ....

??152روز تا محرم?? 

دلتنگ_محرم_اربابم


[ یکشنبه 94/2/27 ] [ 10:0 صبح ] [ admin ] [ نظر ]

منقول از وبلاگ آقاسید بااجازه:

حکایت گلستان سعدی,داستان و حکایت


 

در یکى از جنگ‌ها، عده‌اى را اسیر کردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا یکى از اسیران را اعدام کنند.

اسیر که از زندگى ناامید شده بود، خشمگین شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد که گفته اند: هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.


وقت ضرورت چو نماند گریز
دست بگیرد سر شمشیر تیز

 
ملک پرسید: این اسیر چه مى‌گوید؟


یکى از وزیران نیک محضر گفت: ای خداوند همی‌گوید:

والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس

ملک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت.

 

وزیر دیگر که ضد او بود گفت: ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز راستی سخن گفتن. این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت.

ملک روی ازین سخن درهم آمد و گفت: آن دروغ پسندیده‌تر آمد مرا زین راست که تو گفتی، که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی. 

چنان‌که خردمندان گفته‌اند:

دروغ مصلحت آمیز به ز راست فتنه انگیز


هر که شاه آن کند که او گوید
حیف باشد که جز نکو گوید

 

 

منبع:گلستان سعدی


[ یکشنبه 94/2/27 ] [ 10:0 صبح ] [ admin ] [ نظر ]

تابستان سال 72 بود که همراه نیروهای تفحص در جنوب و شلمچه مشغول کار بودیم. روزی در مقر بودم که یکی از بچه های گروه تفحص لشکر 7 ولی عصر (عج) آمد طرفم.

تازه از کار برگشته بودند با حالتی منقلب و هیجان زده، دست من را گرفت و برد داخل معراج شهدای مقرشان و گفت که می خواهد صحنه ی جالبی را نشانم بدهد. 
پارچه ای را روز زمین باز کرده بودند. پیکر کامل شهیدی در حالی که شلوار و پیراهن بادگیر به تنش بود، پوتین هایش هم در پاهایش بود. جالب تر از همه این بود که ماسک ضد گاز شیمیایی هم به صورت داشت. یک قبضه اسلحه ی کلاشینکف هم به پشتش بود. 


وقتی ماجرا را پرسیدم، گفت: در منطقه ی شلمچه چشممان به او افتاد که به همین حالت روی زمین دراز کشیده بود؛ به صورتی که رویش به آسمان بود.


[ شنبه 94/2/26 ] [ 9:0 صبح ] [ admin ] [ نظر ]

منقول از وبلاگ بهارعرفان:

 

باز آی و

دل تنگِ


شیعیانت را مونس جان باش . . .




یابن الحسن آقا بیا


[ جمعه 94/2/25 ] [ 1:14 عصر ] [ admin ] [ نظر ]

منقول از وبلاگ آقاسید بااجازه:

دوستم که به اسپانیا سفر کرده بود خاطره جالبی رو تعریف کرد:

می گفت در یکی از روستاهای اسپانیا وارد قهوه خانه ای شدم و برای خود و همراهم قهوه سفارش دادم . در حالی که روی میز منتظر سفارشمان بودیم در کمال تعجب دیدیم که بعضی از مشتریان جلوی پیشخوان آمده و در حالی که خودشان تنها بودند سفارش دوتا چایی و ?ا دوتا قهوه میداند و میگفتند یکی برای خودم و یکی برای دیوار.


قهوه



از نوع سفارش در حیرت ماندیم . متوجه شدیم که بعد از هر اینگونه سفارش پیشخدمت یک برگه کوچک که روی آن چای و ?ا قهوه نوشته است به دیوار پشت سرمان چسپاند و جالب اینکه دیوار پشت سرما پر از این برگه ها بود . در ذهنمان هزاران فکر به وجود آمد که دلیل اینکار چیست و این حرکت یعنی چه. در افکار خود غوطه ور بودیم ...

آدم فقیر و ژنده پوشی وارد قهوه خانه شد و سفارش یک قهوه داد اما با این جمله " ببخشید بی زحمت یک قهوه از حساب دیوار " و پیشخدمت یکی از کاغذها را روی آن قهوه نوشته بود از روی دیوار برداشت و پاره کرد و یک قهوه به آن مرد فقیر داد بدون آنکه از آن مرد پولی بگیرد...

 

 


[ جمعه 94/2/25 ] [ 1:11 عصر ] [ admin ] [ نظر ]

 

منقول از وبلاگ آقاسید بااجازه:

می گفت: «می خواهم چیزی بگویم، فقط به فرمانده مان نگویید.»بچه ی اصفهان و از سربازهای ارتش بود. می گفت: «حس کنجکاوی ام باعث شد وارد میدان مین شوم، وسط میدان یک جمجمه دیدم. از وقتی آن جمجمه را دیده ام، شب ها خواب ندارم. فکر می کنم از بچه های خودمان باشد و الان خانواده اش منتظرش هستند.» رفتم تا کنار جمجمه رسیدم. پیکری آن جا افتاده بود که مقداری خاک روی آن نشسته بود. خاکها را کنار زدم و پیکر را روی برانکارد گذاشتم. قصد بازگشت داشتم که با خود گفتم حالا که موقعیتی پیش آمده، خوب است جستجو کنیم، شاید پیکر دیگری هم پیدا شود. جلوتر زیر یک درخت، شهیدی افتاده بود با یک بی سیم و آن سو تر شهیدی دیگر و..... 
آن روز هفت شهید از شهدای ارتش پیدا شد. همان سرباز، مثل باران بهاری اشک می ریخت. تاب نیاوردم. به سمتش رفتم تا دلداری اش بدهم. گفت: «آقا، وقتی دیدم هر هفت شهید مهر وتسبیح داشتند، از خودم خجالت کشیدم. من خیلی وقتها در خواندن نماز کوتاهی می کنم. از امروز دیگر همه ی نمازهایم را سر وقت می خوانم.»

 


[ پنج شنبه 94/2/24 ] [ 10:0 صبح ] [ admin ] [ نظر ]
   1   2   3   4      >
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 73
بازدید دیروز: 45
کل بازدیدها: 141975